پارت ۱۲۹
ات روی پای جونگکوک لم داده بود و زیر لب آهنگهای بچهگونه میخوند، هر از گاهی هم اداهای بامزه درمیآورد. تهیونگ که روی صندلی عقب ولو شده بود، سرشو به پشتی تکیه داد و با لحنی خسته غر زد:
– «وای… دارم میمیرم از خستگی.»
جونگکوک بدون اینکه نگاهشو از جاده برداره، کوتاه گفت:
– «آره… منم.»
ات ریز خندید، بعد چشمهاشو تنگ کرد و با یه نگاه جاسوسانه به تهیونگ، خیلی آرام پرسید:
– «اون آقاهه کیه؟ یهجوری مشکوک میزنه.»
تهیونگ نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر خنده:
– «منو یادت نمیاد؟ من برادرشوهرتم!»
ات سریع برگشت سمت جونگکوک و با خونسردی مصنوعی گفت:
– «فکر کنم این آقاهه یه تختش کمه. من که اصلاً ازدواج نکردم.»
جونگکوک لبخند کجی زد و با تعجب ساختگی پرسید:
– «نداری؟ پس من اینجا چیم؟»
ات شونه بالا انداخت و با حالتی معصومانه جواب داد:
– «نمیدونم کیای… ولی بغلت خوبه. بزرگه و جاداره… راحته.»
جونگکوک نگاهشو از جاده گرفت و نیمنگاهی بهش انداخت، بعد با لحن شوخ پرسید:
– «یعنی اگه هرکسی جز من بود، میرفتی بغلش؟»
ات اخمی ریز کرد، بعد با لحن مظلوم و آرام گفت:
– «نههه… هرکسی نه. تو تایپمی. اما از کجا بدونم اگه یکی دیگه اومد و اونم تایپم بود چی؟»
جونگکوک با تعجب ساختگی ابروهاشو بالا انداخت:
– «یعنی هر کی که اومد تایپت بود، میری بغلش؟»
ات سری تکون داد و خیلی جدی گفت:
– «نه… فقط تو.»
لبخند محوی روی لبای جونگکوک نشست.
– «خوبه.»
ماشین بعد از چند دقیقه جلوی خونهی تهیونگ ایستاد. تهیونگ همچنان خندون، جونگسو رو بغل کرد، خداحافظی کرد و پیاده شد. در که بسته شد، صدای خندههاش با شرشر بارون محو شد و توی ماشین فقط ات و جونگکوک موندن.
– «وای… دارم میمیرم از خستگی.»
جونگکوک بدون اینکه نگاهشو از جاده برداره، کوتاه گفت:
– «آره… منم.»
ات ریز خندید، بعد چشمهاشو تنگ کرد و با یه نگاه جاسوسانه به تهیونگ، خیلی آرام پرسید:
– «اون آقاهه کیه؟ یهجوری مشکوک میزنه.»
تهیونگ نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر خنده:
– «منو یادت نمیاد؟ من برادرشوهرتم!»
ات سریع برگشت سمت جونگکوک و با خونسردی مصنوعی گفت:
– «فکر کنم این آقاهه یه تختش کمه. من که اصلاً ازدواج نکردم.»
جونگکوک لبخند کجی زد و با تعجب ساختگی پرسید:
– «نداری؟ پس من اینجا چیم؟»
ات شونه بالا انداخت و با حالتی معصومانه جواب داد:
– «نمیدونم کیای… ولی بغلت خوبه. بزرگه و جاداره… راحته.»
جونگکوک نگاهشو از جاده گرفت و نیمنگاهی بهش انداخت، بعد با لحن شوخ پرسید:
– «یعنی اگه هرکسی جز من بود، میرفتی بغلش؟»
ات اخمی ریز کرد، بعد با لحن مظلوم و آرام گفت:
– «نههه… هرکسی نه. تو تایپمی. اما از کجا بدونم اگه یکی دیگه اومد و اونم تایپم بود چی؟»
جونگکوک با تعجب ساختگی ابروهاشو بالا انداخت:
– «یعنی هر کی که اومد تایپت بود، میری بغلش؟»
ات سری تکون داد و خیلی جدی گفت:
– «نه… فقط تو.»
لبخند محوی روی لبای جونگکوک نشست.
– «خوبه.»
ماشین بعد از چند دقیقه جلوی خونهی تهیونگ ایستاد. تهیونگ همچنان خندون، جونگسو رو بغل کرد، خداحافظی کرد و پیاده شد. در که بسته شد، صدای خندههاش با شرشر بارون محو شد و توی ماشین فقط ات و جونگکوک موندن.
- ۴.۰k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط